تابناک بوشهر: 20 مهر 94،ساعت 10:09 صبح، شنیدم صداوسیما و روزنامه کیهان و چند نفر از دلنگرانان صالحی را متهم کردهاند که جو جلسه دیروز را متشنج کرده است! چند نفری از رفقای آقای حسینیان یا مصاحبه کردند یا نوشتند که حسینیان گفته من یک شوخی ساده با صالحی و ظریف کردم. اصلا فکرش را هم نمیکردم صالحی اینطوری کند!
صالحی و ظریف را خواستم بیایند دفتر. اینطوری نمیشد. باید یک جوری به هواداری از آنان برمیخاستم. تعدادی از دلنگرانهایی که رفقایشان دیروز سر شوخی را باز کرده بودند و وسط مجلس میخواستند با سیمان دست به ساختوساز بزنند، دعوت کردم دفتر. همه را جمع کردم توی حیاط. ظریف و صالحی که رسیدند کارم را شروع کردم: «سلام! بچهها، ظریف و صالحی؛ ظریف و صالحی، بچهها!» جواد گفت: «بله! معرف حضور هستن.» صالحی ادامه داد: «رفقاشون قرار بود ما رو دفن کنن.» گفتم: «نههههه! عموش اینا بچههای خوبیان... شوخی کردن... کاری نداشتن که... شوخی بود...» بعد یک بشکن زدم و عدهای با نقابهای سیاه ریختند توی حیاط و دست و پای دلنگرانها را به سرعت برق و باد بستند. جواد و صالحی رنگ از رخشان پرید. جواد گفت: «چی کار میکنید؟» گفتم: «هیچی! یه شوخی بامزه!» صالحی به تته پته افتاده بود. گفت: «شوخ... شوخی... شوخی...؟» گفتم: «آره دیگه.» بعد به نقابداران گفتم که آن چند دلنگران را به درخت ببندند. فریاد میزدند: «چی کار میکنییییید؟؟ کمکککک! کمککککک!»
گفتم: «بابا چیزی نیست. شوخی میکنیم.» بعد یک بیل آوردم و شروع کردم به کندن زمین. سپس در باز شد و یک لودر وارد حیاط شد! همه حتی ظریف و صالحی داشتند مثل کاراکتر پاتریک در کارتون باب اسفنجی جیغ میکشیدند! با فریادی نظامی نقابداران را به خط کردم: «گروهااااان! همه به خطططط!» همه به خط شدند. گفتم: «همه نشانه به هدف روبهرو...» جواد پرید جلو و دستم را گرفت و گفت: «دکتر تو رو خدا! بابا چیزی نشده. گفتوگو میکنیم حل میشه. ولشون کنید برن. بابا چیزی نگفتن که. اصلا من به جای اونا معذرت میخوام.»
گفتم: «کاری ندارم که... فقط دارم یه شوخی خیلی خیلی خیلی بامزه باهاشون میکنم. بعد هم با این لودر از روشون رد میشم اینقدر میخندیم اینقدر خندهداره!» جواد ناامید شد. گوشش را گرفت، چشمانش را بست و فرار کرد. فریاد زدم: «دستها روی زنگ... چیز! یعنی دستها روی ماشه...» صالحی طاقت نیاورد. پرید جلو و فریاد زد: «نهههههههههههههه!! این کارو نکنیدددد!» گفتم: «علی اکبر برو کنار. میخوره بهتها!» گفت: «عیبی ندارههههههه! اونا رو نزنید! اگه بخواید اونا رو بزنید، اول باید از روی جنازه من رد شیدددد!» گفتم: «علی اکبر میزنمها!» گفت: «نمیزنید. میدونم.» گفتم: «بابا شوخیه! چیزی نیست که!» گفت: «آره شوخیه، ولی شوخی شوخی دارید این بیچارهها رو...» نذاشتم حرفش تمام شود و گفتم: «بیا این ور که شوخی شوخی دامن تو آتیش نگیره!» یکی از دلنگرانان که مثل چی ترسیده بود و داشت گریه میکرد گفت: «آقای صالحی! ما به شما مدیونیم! شما خیلی فداکارید!»
گفتم: «علی اکبر میزنما، نمیای کنار؟» صالحی که حسابی شیر شده بود گفت: «نهههه! امکان نداره!» گفتم: «باشه، خودت خواستی! گروهان! هدف به سمت علی اکبرررر!» صالحی آب دهانش را قورت داد و گفت: «واقعا میخواید بزنید؟» گفتم: «آره خب. نمیری کنار که!» کمی فکر کرد و در حالی که داشت میرفت کنار گفت: «ئه! خب اگه جدی جدی میخواید بزنید اول این تپله رو بزنید!» دلنگرانها فریاد میزدند: «نهههههههههههه!» گروهان شلیک کرد! تفنگها آبپاش بود و همه خیس خالی شدند!» دلنگرانها که چشمشان را از ترس بسته بودند فریاد میزدند: «نهههههه! خووووون! خون داره میپاشهههه!» بعد که چشم و دستانشان را باز کردم و فهمیدند چی شده، جیغ کشان و فریاد زنان از صحنه گریختند. داد زدم: «واااا! خیلی بیجنبهاید! یه شوخی ساده بود بابااااا! بعد به صالحی ما میگید بیجنبه؟! واقعا که!»
وقایعنگار 20 مهر 94:
1. حسینیان: «تهدید به قتل صالحی و ظریف شوخی بود!!»
2. صداوسیما و برخی نمایندگان صالحی را کم جنبه و مقصر ماجرای دیروز دانستند که تحمل شوخی نداشته است!
منبع: قانون